بهاره قانعنیا - از بچگی همیشه دلم میخواست کارهای عجیب و غریبی انجام بدهم. مثلاً دوست داشتم ناهار به جای خورش قیمه، خاکپلو بخورم، به جای سیب، دیوار را گاز بزنم، به جای بستنی، مُهر را بلیسم.
پدر و مادر، معلم، دوستان، بزرگترها و هر کسی فکرش را بکنید نگذاشت من زندگی دلخواه عجیب و غریب خودم را داشته باشم.
اما «در، همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد» و گاهی در زندگی اتفاقهایی میافتد که آدم فکرش را هم نمیکند.
مثلاً من-خودم- هیچ فکرش را نمیکردم روزی برسد که در خاک، غرق باشم. دهانم آنقدر خشک بود و زبانم به کامم چسبیده بود که نمیشد حتی یک سر سوزن بازش کنم. حیف که همیشه قد دستانم از اندازهی آرزوهایم کوتاهتر است.
از دور صداهای درهم و برهمی به گوش میرسید. انگار یک نفر دائم جیغ میکشید و چند نفر داشتند ساکتش میکردند. مطمئنم مامان است.
تا خبر به گوشش رسیده، سرآسیمه خودش را رسانده اینجا و تا مرا دوباره نبیند ساکت نمینشیند. دلم برایش سوخت. کاش عصری به حرفش گوش میکردم و همراهش به خانهی خالهزهرا میرفتم.
از لابهلای صدای جیغهای ممتد مامان صدای زوزهی یک کامیون، چقچق موتور یک بولدوزر، آژیر آمبولانس و خِسخِس هشدار بیسیم آتشنشانی هم به گوشم رسید.
همهجا تاریک است. نمیدانم بیناییام را از دست دادهام یا حجم آوار و تاریکی شب باعث شده است چیزی نبینم.
از یادآوری اینکه چهطور با بیاحتیاطی و بیدقتی کارگرهای اوستا به این حال و روز افتادهام لجم گرفت. وقتی از کارگر آموزشندیده استفاده میکنند، نتیجهاش همین میشود دیگر!
روزی صد بار هم که مهندس بندهی خدا بگوید «اول ایمنی بعد کار»، وقتی تجربه و تخصص نباشد، فایدهای ندارد.
اصلاً امروز از صبح دلم شور میزد. گوشهی چشم چپم میپرید.
به بابا که گفتم، چپچپ نگاهم کرد.
به مامان که گفتم، گفت چون شبها با زیرپوش میخوابم حتماً سرماخوردهام.
به آقای مهندس که گفتم، خندهاش گرفت و گفت: «هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. به چشمت بیمحلی کن، خوب میشوی.» اوستا عماد گفت: «حواست جمع باشه!»
کاش به حرفش گوش داده بودم. بهترین حرفی که از اوستا عماد شنیده بودم همان بود. چرا پس پشت گوش انداختم؟ اگر یادم مانده بود، آنوقت الان زیر یک خروار خاک که هوار شدهاند روی سرم، نخوابیده بودم.
ماجرا از این قرار است که خانهی کناری ما چند وقتی است در مرحلهی گودبرداری قفل شده. بابا، بارها به آقای مهندس و «اوستاعماد» تذکر داده بود که حواسشان به خانههای کناری باشد و محکمکاری کنند تا خانه نشست نکند.
آنها هم گفته بودند: «باشد. خیالتان راحت!» اما گویا بابا هم به قول همان ضربالمثل معروف «برای کر میزده و برای کور میرقصیده» که این حال روز من است. معلوم نیست چه ترکیبی به هم زدهام. لابد خیلی زشت شدهام!
بعد هیکلم را زیر آن همه خاک تصور کردم. قیافهام شبیه کارتون موش کور و کرم خاکی شده. شاید صورتم ورم کرده است و پلکم پاره شده. پای چپم خیلی درد میکند. نمیدانم. شاید شکسته! خدا کند داغ شوتزدن و فوتبال بازی کردن به دلم نماند!
هر لحظه صدای ضجهی مامان بیشتر میشد و زوزهی بیل مکانیکی لرزهی بیشتری به جانم میانداخت. فکر کنم جای مرا پیدا کرده بودند. نزدیکم شده بودند و احتمالاً به زودی نجاتم میدادند.
داخل گودال که ۲ تیرآهن به حالت ضربدری روی هم افتاده بودند محصور شده بودم و به اخلاق عجیب و غریبم فکر میکردم. به مسیر زندگی که راه مرا کج کرده بود و دقیق انداخته بودم زیر آوارهای دوطبقهی خانه.
دلم به حال مادرم سوخت. صدای گریههایش یک لحظه قطع نمیشد. احتمالاً برای بابا هم لحظات سختی بود اما فکر کنم برای مامان بیشتر.
به مهندس فکر کردم که حتماً چهقدر خودش را در مرگ احتمالی من دخیل میداند. تازه میخواستم به «اوستاعماد» فکر کنم که دیدم یک آن، کشیده شدم بیرون. مثل قهرمان فیلمها روی دستها میبردندم تا به آمبولانس برسانند.
مردم از خانههایشان بیرون ریخته بودند و به من نگاه میکردند.
یکی بلند گفت: «امان از این ساختوسازهای غیراستاندارد!»
یکی دیگر گفت: «بندهی خدا مهندس چندبار به کارگرها گوشزد کرده بود که حواسشان به این دیوار باشد اما اینها انگار فقط میخواستند بسازند و ببرند بالا!»
خیلی دلم میخواست قیافهی بقیه را هم ببینم اما گردنم را پیچیده بودند لای «آتل» و نمیشد تکانش بدهم.
هر وقت چشمهایم را باز میکردم مامان و بابا را مثل ۲ تا ستاره وسط آسمان شب میدیدم که از همه به من نزدیکتر و نگرانتر بودند.
لبهای خشکم را بهسختی باز کردم و گفتم: «راستی مامان، بالأخره یک پُرس مفصل خاک خوردم!»